حدود 100 شعر از اشعار زیبا در مورد قناعت
آن را که میسر نشود صبر و قناعت
باید که ببندد کمر خدمت و طاعت
از هر چه تو گویی به قناعت بشکیبم
امکان شکیب از تو محالست و قناعت
تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی
یک عمر قناعت نتوان کرد الهی
عزیز من در درویشی و قناعت زن
که خواری از طمع و عزت از قناعت زد
چه سرمایه سازم که سودی کند گفت
اگر می توانی قناعت قناعت
فراغت بایدت جا در سر کوی قناعت کن
سر کوی قناعت گیر تا باشی فراغت کن
قناعت کفیل بهار حیاست
گل طینتم (بیدل) ابرام نیست
مگو پیام قناعت بمنعمان (بیدل)
غریق حرص زپل بیدماغ میگذرد
گوشه دامن قناعت گیر
خاک این وادی آبرو دارد
شکوهی که دارد جهان قناعت
بخاقان و قیصر نباشد نباشد
طایر گلشن قناعت ما
دانه دارد زبستن منقار
قناعت کند مرکز آبرویت
شود قطره گوهر بصبرآزمائی
پای در دامن قناعت کش
کت لباس بطر ندوخته اند
کنم دفتر عمر وقف قناعت
نویسم بهر صفحه ای لایباعی
پنجه نفس ببازوی ریاضت بشکن
گوی مقصود بچوگان قناعت بربای
بآبروی قناعت قسم، که روی نیاز
بخاکپای فرومایگان نسودم من
بر ما امشبی قناعت کن
بنما خلق انبیایی را
کرده قناعت همه گنج سپهر
در صدف گوهر روحش دفین
تلخی عیش در قناعت نیست
خاک بر مور شکرستان است
تا ملک سلیمان چشم مورست
اگر ملک قناعت دیده باشی
به کنج قناعت گرت راه نیست
ز دیوانگان رهنمائی طلب
با قناعت هر آنکه خوی گرفت
بی نیازیش یار میباشد
هست دریای بیکران دنیا
بسبوئی از آن قناعت کن
بکفافی دلا قناعت کن
باقی عمر صرف طاعت کن
جانب خرمن کرم بگریز
هین قناعت مکن به ایثاری
یاری ز خرد خواه، وز قناعت
برکشتن این دیو کارزاری
در گوشه خلوت و قناعت بنشین
تنها خو کن که عافیت تنهاییست
زیادت از سرت ار یک کله بدست آری
به خاکپای قناعت که درد سر باشد
گر ز درماندگی عشق ترا دردی هست
هم بدان درد قناعت کن و درمان بگذار
ای دل، علم به ملک قناعت بلند کن
چشم طمع ز خوان خسان بی گزند کن
از حرص منفعل شد خوان گستر قناعت
برد از شکر حلاوت جوشیدن مگس ها
زعلم عزت و خواری بمجهولی قناعت کن
تسلی برنمی آید معمای سبب مگشا
اگر سنگ وقارت در نظرها شد سبک (بیدل)
فلاخن گرده باشی کردش رنگ قناعت را
غافل از جمعیت کنج قناعت نیستم
کشتی درویشم این پایاب میباید مرا
زپیدائی بنام محض چون عنقا قناعت کن
فراغ اینجا کسی دارد کزین عنوان شود پیدا
قناعت پیشه هشدار کاین حرص غنا دشمن
کمین گاه هوس ها کرده وضع بی سؤالی را
از قناعت بود ما را دستگاه همتی
چون هما در ظل بال خود کرم داریم ما
اگر مهر قناعت بازگیرد پرتو احسان
چو شبنم آبروی ما که برمیدارد از درها
نفس گداخت خجالت بخاک خفت قناعت
ولی چه سود علاج غرض نمیشود این ها
تا قناعت رشته دار گوهر جمعیت است
خاک بر جا مانده من آبرو دارد خطاب
با قناعت ساز اگر حسرت پرست راحتی
بالش آرام گوهر قطره واری آبروست
هرزه فکر حرص مضمونهای چندین آبله
تا بدامان قناعت پای ما نشکست بست
نیست کلفت تن بتشریف قناعت داده را
غنچه را صد پیرهن بالیدن از یک فرگل است
شعله کارانرا بخاکستر قناعت کردن است
هر کجا عشقست دهقان سوختن هم حاصلیست
تا حرص آب و دانه بدامت نیفگند
عنقا صفت بقاف قناعت خزیدن است
زین چمن با درد پیمائی قناعت کردیم
جام گل تسلیم یاران ساغر ما لاله است
(بیدل) مگذر از سر زانوی قناعت
این حلقه بهر جا زده باشی بدر اوست
بدرد عشق قناعت کن از تجمل امکان
دل شکسته درین انجمن شکست کلاهست
هشدار که در سایه دیوار قناعت
خوابیست که در خواب پر و بال هما نیست
از من (بیدل) قناعت کن بفریاد حزین
همچو تار ساز نقد ناتوانان زاری است
باید از هستی بتمثالی قناعت کردنت
میهمان خانه آئینه بیرون در است
قناعت بگوشت نگفت ای صدف
که در جیب لب بستنت دانه ایست
از دل بهر خیال قناعت نموده ایم
آئینه روی گر ننماید قفا بس است
حرص مشکل که ره فهم قناعت سپرد
آب آئینه پلی داشت سکندر نگذشت
قناعت کن زنقش این نگینها
بآن نامیکه بر لوح مزار است
بسکه وقف مشرب اهل قناعت سرخوشیست
گر همه خمیازه باشد جام صهبا میکشند
قناعت پرور عشقم مکن انکارم ای زاهد
تو و صد سبحه گردانی من و یگدانه خالش
قناعت در مزاج خلق دون فطرت نمیباشد
پریشان کرد عالم را زمین آسمان خواهش
از قناعت خاک باید کرد درانبان حرص
آبرو تا کی شود صرف خمیر نان حرص
زدریای قناعت سیر چشمی گوهری دارم
همه گر قطره باشم قلزم بیحاصل خویشم
حرص بر خوان قناعت هم همان خون میخورد
میهمانان غنائیم و فضولی قسمتیم
خواب در دیده ارباب قناعت تلخ است
بوریا گر نکند مخملی و دیبائی
هیچکس در مزرع امکان قناعت پیشه نیست
گر همه گندم بود خمیازه نان میکشد
قناعت میکند در خوشه چینی خرمن آرائی
قبا چون پینه ها بر خویش دوزد ژنده میگردد
هر کجا باشد قناعت آبیار اتفاق
پهلوی از نان تهی ایجاد گندم میکند
(بیدل) از فیض قناعت چمن عافیتست
تکیه عمریست که بر بستر قاقم دارد
جمعیکه با قناعت جاوید خو کنند
خود را چو گوهر انجمن آبرو کنند
قناعت ساحل امن است افسون طمع مشنو
مبادا کشتی درویش در کام نهنگ افتد
ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی
کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری